5 مهر 1392
سلام سلام دردونه چشم وچراغ خونه فدات بشم الاهی وای که چقدر تو ماهی سلام همه وجود من ای گل همیشه بهارم قربونت برم جیگر طلای مامان امروز دوباره میخوام واست بنویسم بازم از رفتنمون به ساری واست بگم جوجو کوچولوی من خیلی خوشحالم از اینکه میتونم این خاطرات رو واست ثبت کنم تا یه روزی که من نبودم وتو یه مرد کامل شده بودی با خاطرات شیرینت لبخند رو بر لبان زیبایت جاری کنم بگذریم مامانی ما دوباره رفتیم ساری قرار بود جمعه صبح حرکت کنیم اما از اونجایی که بابایی عاشق سکوت شبه وشبها هم جاده خلوت تره جمعه ساعت ٣ شب راهی ساری شدیم بابایی گفت صبحانه بریم کله پاچه بخوریم وبومهن رفتیم واسه خوردن صبحانه شما خواب بودی بیدارت کردیم ولی اهورا...
نویسنده :
مامان طاها
18:59